داستان های کوتاه
داستان اول
A 45 year old woman had a heart attack and was taken to the hospital. While on
the operating table she had a near death experience. Seeing god she asked “is
my time up?” god said: “ no , you have
another 43 years , 2 month and 8 days to live upon recovery. The woman decided
to stay in the hospital and have a face-lift , liposuction
, breast implants and a tummy tuck. She even had someone come in and change her
hair color and brighten her teeth. Since she had so much more time to live , she figured she might as well make the most of
it. After her last operation , she was
released from the hospital while crossing the street on her way home, she was
killed by an ambulance. Arriving in front of god , she
demanded , “ I thought you said I had another 42 years? Why didn’t
you pull me from out of the path of the ambulance?”
God replied : “ I didn’t recognize you”
ترجمه ی این داستان
خانم 45 ساله ای سکته قلبی کرد و سریعاً به بیمارستان منتقل شد. وقتی زیر تیغ جراح بود عملاً مرگ را تجربه کرد. زمانیکه بی هوش بود خدا را دید. از خدا پرسید: آیا زمان مردنم فرا رسیده است؟ خدا پاسخ داد: نه، تو ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگر فرصت خواهی شد. بعد از به هوش آمدن برای بهبود کامل خانم تصمیم گرفت که در بیمارستان باقی بماند. چون به زندگی بیشتر امیدوار بود، چند عمل زیبایی انجام داد. جراحی پلاستیک، لیپساکشن، جراحی بینی، جراحی ابرو و … او حتی رنگ موی خود را تغییر داد و حتی دندانهایش را سفید کرد.
از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو تصمیم گرفت که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت ببرد. بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد.
وقتی
برای عریمت به خانه داشت از خیابان عبور می کرد، با یک آمبولانس تصادف کرد و
مرد!!! وقتی با خدا روبرو شد بهش گفت: من فکر کردم که گفتی 43 سال و اندی بعد مرگ من
فرا می رسه؟ چرا من رو از جلوی آمبولانس نکشیدی کنار؟ چرا من مردم؟
خدا پاسخ داد؛ ببخشید، وقتی داشتی از خیابون رد می شدی نشناختمت!
داستان دوم
The Loan
Two friends, Sam and Mike, were riding on a bus. Suddenly the bus stopped and bandits got on. The bandits began robbing the passengers. They were taking the passengers’ jewelry and watches. They were taking all their money, too. Sam opened his wallet and took out twenty dollars. He gave the twenty dollars to Mike. “Why are you giving me this money?” Mike asked. “Last week I didn’t have any money, and you loaned me twenty dollars, remember?” sam said. “Yes, I remember,” Mike said. “I’m paying you back,” Sam said.
ترجمه ی این داستان
قرض
دو دوست به نام های سام و مایک در حال مسافرت در اتوبوس
بودند.
ناگهان اتوبوس توقف کرد و یک دسته راهزن وارد اتوبوس شدند. راهزنان شروع به غارت کردن مسافران کردند. آن ها شروع به گرفتن ساعت و اشیاء قیمتی مسافران کردند. ضمنا تمام پول های مسافران را نیز از آن ها می گرفتند. سام کیف پول خود را باز نمود و بیست دلار از آن بیرون آورد. او این بیست دلار را به مایک داد. مایک پرسید: «چرا این پول را به من می دهی؟» سام جواب داد: «یادت می آید هفته گذشته وقتی من پول نداشتم تو به من بیست دلار قرض دادی؟» مایک گفت: «بله، یادم هست.» سام گفت: «من دارم پولت را پس می دهم.»